|
7 بهمن 1391برچسب:, :: 19:59 :: نويسنده : mehdi lovepuk
آهـــای پـــسر...
هـــوی کـــوچولو..؟؟!!! بــــا توِأم!!! تـــویی کــه پـــشتــه مـــزدا 3 نـشستی!!! تـــو چـــشای مـــن اونــــجوری نـــگا نکـــن..؟؟!!!! بـــاشه؟؟؟ ابــــرو هــاتو هـــشتی ورداشــــتی... واس همـــین وقـــتی جـــذبه مــیگیری دلـــم قـــنج مـــیره... واســــه مـــن کـــاری نـــداره یــــقتـــو بـــگیرم دیـــواریـــت کـــنم..؟؟!!! ولـــــــــــــــــی.......... جُف شـــیش آوردی کـــه عــــشقم دوستــت داره!!! وگـــرنــــه گـــونـه های ســـرختو مـــیسپــردم بــه انـــگشتای دستم..؟؟!!!
7 بهمن 1391برچسب:, :: 19:59 :: نويسنده : mehdi lovepuk
گرچه از هر دو جهان هیچ نشد حاصل ما غم نباشد ، چو بود مهر تو اندر دل ما
30 دی 1391برچسب:, :: 21:14 :: نويسنده : mehdi lovepuk
نان را از من بگیر ، اگر میخواهی ، گل سرخ را از من بگیر از پس نبردی سخت باز میگردم عشق من ، خنده تو
30 دی 1391برچسب:, :: 21:14 :: نويسنده : mehdi lovepuk
به نام او كه یادش خانه ی تنهایی من است
30 دی 1391برچسب:, :: 21:14 :: نويسنده : mehdi lovepuk
برد با کیست؟ من پرند نوبهاری بی خزانم در براست!» در جهانی اینچنین ناپایدار،
30 دی 1391برچسب:, :: 21:14 :: نويسنده : mehdi lovepuk
آموخته ام ؟!
30 دی 1391برچسب:, :: 21:14 :: نويسنده : mehdi lovepuk
بی تو خزانم
پس از یک نفس عمیق با اندیشه هایم به دنیای تنهایی ام سفری خواهم کرد آنجا که به هیچ کس در نیافته است این امنیت ها چگونه بوجود آمده اند. امشب تمامی حکایت ها سفرها در من نقش بسته اند و هر یکی پس از دیگری مرا به سوی خویش می کشانند و من غریبانه با تمام تمناهای ماندن هر یک به یک آنها را در آغوش سبزم می نشانم تمام وجود خستگی های من بوی رفتن میدهد بوی بیقراری همه دیار برای من تنها بیابان عطش است. عطش عشق من خاموش نگردد هرگز . حالا همه دوبیتی ها اینجا نشسته اند و من حس میکنم تنهاترینم هیچ طلوعی کنار من نمی ماند خانزاده از کوچه درویشی ما نمی گذرد هیچ نجوایی نیست که با شبهای سکوت من عاشقانه بماند و من در اندوهم پی سکوت سکوت آن روزها همراه من بود و من محکوم به همنشینی با او بودم
30 دی 1391برچسب:, :: 21:14 :: نويسنده : mehdi lovepuk
خدا سلام رساند و گفت
وقتی دیگران خسته بودند، ما می دویدیم. وقتی دیگران نشسته بودند، ما می دویدیم و وقتی همه در خواب بودند، ما می دویدیم. تب می کردیم و گُر می گرفتیم و می سوختیم و می دویدیم. هیچ کس اما دویدن ما را نمی دید. هیچ کس دویدن حبّه انگوری را برای رسیدن نمی بیند.
30 دی 1391برچسب:, :: 21:14 :: نويسنده : mehdi lovepuk
خیال تو.... دیشب دوباره دیدمت اما خیال بود
30 دی 1391برچسب:, :: 21:14 :: نويسنده : mehdi lovepuk
تو را تنها به کسی هدیه می دهم.... من تو را به کسی هدیه می دهم که از من عاشق تر باشد و از من برای تو مهربان تر. ای.... ،ای بهانه ی زنده بودنم؛ من تو را به کسی هدیه می دهم که قلبش بعد |